لبخند معنی داری زد و گفت : خودشو تو اتاقش محبوس کرده بود ........ انگار تو دلش داشتند کیلو کیلو قند آب میکردند
آره برام گفت داشته فکر میکرده
پس بالاخره بهت گفت
با تعجب گفتم
آره خوب گفت که
هنوز حرفم تموم نشده بود که بغلم کرد و بوسیدم
از اولش میدونستم آخر گلوی کورش پیشت گیر میکنه
تازه دوزاریم افتاد که چی به چیه نتونستم جلوی خودمو بگیرمو غش غش خندیدم
بیچاره مامان کورش پیش خودش فکر کرد من یکی دو تخته ام کمه
ببینید مثل اینکه سوءتفاهم شده کورش عاشق دوست من شده نه من
چی؟
مائده دوست صمیمیمو میگم
اما من فکر کردم....... وسط حرفش پریدمو گفتم
منو کورش مثل خواهر برادریم شما که باید بهتر بدونید
آره راست میگی خودمم تعجب کردم
ای خالی بند از رو هم که نمیره
بله داشتم میگفتم
یه روزی که کورش با من قرار داشت تصادفا مائده را دید از اون به بعد
چه جور دختریه؟
ماهه..........اونقدر خوبه که هر چی از خوبیاش بگم کم گفتم ...نمیخوام فکر کنید که چون مائده دوستمه یا کورش ازم خواسته ازش تعریف کنم اینطوری دارم میگم
کافیه خودتون فقط یه بار ببینیدش عاشقش میشید
خونوادش چی؟
خوب به دنیا که اومده مامانشو از دست داده باباش هم آدم فوق العاده محترمو با شخصیتیه
میخوام ببینمش
حتما ولی یه چیزی خود مائده از قضیه عاشق شدن کورش خبری نداره
چشماشو ریز کرد و گفت :باور کنم که نمیدونه
میل خودتونه ......به هر حال هر وقت خواستید ببینیدش بهم زنگ بزنید
حتما
ببخشید که زحمتتون دادم خداحافظ
***
شب مائده زنگ زد و گفت که با متین صحبت کرده و دو سه تا فحشم بهم داد که چرا دل داداششو شیکوندمو از این حرفا
یه لحظه خواستم در رابطه با کورش بهش بگم اما احساس کردم الان خیلی زوده و باید یه جورایی از جانب کورش و خونوادش مطمئن بشم بعد
یه روز دیگه وقت داشتم جواب آرشامو بدم اگرچه تصمیمو گرفتم که جواب منفی باشه اما جلوی بقیه مخصوصا مامان نشون میدادم که مرددم و هنوز دارم فکر میکنم
این جنگ اعصاب یه روزم دیرتر شروع بشه خودش خیلیه
تو این مدت یه هفته اصلا آرشامو ندیدم و آتوسا هم دیگه زنگ نزد
باید یه جوری از شر آرشام خلاص میشدم
تو شماره های دو روز پیش شماره آتوسا را پیدا کردمو بهش زنگ زدم
الو
عق همچین با ناز گفت الو که احساس کردم نامزدشم
سلام آتوسا
تو که گفتی دوسش داری واسه چی دیگه زنگ زدی؟
جواب سلام واجبه مامانت بهت یاد نداده ؟
پوفی کشید و من ادامه دادم
زنگ نزدم که نازتو بکشم ...زنگ زدم چون فکر کردم واقعا آرشامو دوست داری بیشتر از من
خوب حالا چرا عصبانی میشی اگه دوسش نداشتم که انقدر جلوی هر کسی خودمو خار و خفیف نمیکردم
ببین آتوسا خانم من از آرشام متنفرم خودشم میدونه اما من نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره
واقعا
پس چی فکر کردی زنگ زدم دور هم دو تا جوک بگیمو بخندیم
خوب ...اگه اینطوریه پیشنهاد ازدواجشو رد کن
فقط منتظر بودم تو بگی ...معلومه رد میکنم اما میخوام کلا شرش از سرم کم بشه ؟
چرا ؟
چرا چی؟
چرا آرشامو نمیخوای اونکه
پای یکی دیگه درمیون
با خنده گفت :واقعا
نه همینطوری
از لحن جدیم نیششو بست و گفت :حالا چی کار کنیم
خوب باید یه کاری کنم از چشم مامانم بیوفته
چطوری؟
دوست آتوسا که اسمش ناناز بود و کارش تور کردن پسرا و چاپیدنشون بودو در جریان امور گذاشیمشو شوتش کردیم وسط نقشمون
اونقدر خودشو ناناز درست کرده بود که من که یه دختر بودم داشتم با نگام قورتش میدادم چه برسه به آرشام بیچاره
سریع رفتم خونه و به مامان گفتم حاضر بشه تا بریم دیدن آرشام مامان گفت
فردا میاد اینجا
نه مامان باهاش هماهنگ کردم امشب یه جشن کوچولوی خانوادگی بگیریم
محض احتیاط گوشیشو از تو کیفش کش رفتم
با تک زنگ ناناز رو گوشیم سریع مامانو سوار ماشین کردم و گازو گوله کردم
معلوم هست چه مرگیته
مامانم من جواب مثبتو امروز به آشام دادم اونم گفت
امشب یه جشن کوچولو بگیریمو فردا رسمی بیاد خاستگاری
میدونستم سر عقل میای
ناناز درو طبق نقشمون باز گذاشته بود و منم بدون تولید صدا درو باز کردمو ماشینو بردم تو
صدای موسیقی بلند بود و مطمئنا صدای ماشینم از داخل شنیده نمیشد
مامان گفت : دست خالی نباید میومدیم
اوه مامان حالا حالا ها وقت داری
مامانو فرستادم تو و خودمم پشت سرش وارد شدم
آرشام کو
تو سالنه
گفت مهمون مهمی داره به سمت سالن که صدای موسیقی از اونجا میومد رفتیمو
اوه اوه ...قیافه مامان دیدن داشت
انگار فیلم مثبت هیژده میدیدم.....آرشام با بالاتنه ی لخت روی کاناپه دراز کشیده بود و نانازهم با اون تاپ کلته قرمز جیغش و اون دامن کوتاش روش خوابیده بود
لامصب چه لبیم میگرفت
مامان به خوش اومد و همچین داد زد اینجا چه خبره که من تو شلوارم از ترس ج.ش کردم
آرشام بیچاره نانازو هل داد اونطرفو با تعجب به ما نگاه کرد
حالا نوبت من بود
پس مهمون مخصوصت ایشون بودند
خیلی پستی آرشام.... من ... من احمق که تازه داشتم عاشقت میشدم ...تو با احساسات من بازی کردی هیچ وقت نمیبخشمت
آرشام با بهت نگام میکرد یه چشمک و یه بوس نامحسوس براش فرستادمو در حالی که سعی میکردم نیشمو ببندم رو به مامان گفتم
من تو ماشینم
و الکی دستمو گذاشتم رو صورتمو ادای گریه کردن دراوردم و به سمت در خروجی دویدم سریع پریدم تو ماشینو پیازی که تو داشبورت بود و قاچ کردمو گرفتم جلوی چشمم و بعدم از پنجره پرت کردم بیرون
ناناز که با یه بای بای سریع جیم زد و مامانم با خشم اومد تو ماشین و در بیچارشو همچین محکم بست که راست راستی اشکم برای ماشینم دراومد
پسره لاشی آشغال حالیت میکنم با کی طرفی
تو هم اینطوری به خاطر اون آشغال گریه نکن خوبه قبل از عقد شناختمش
پدر اون مهلقا را در میارم..... اخ جون
مامان ...من ...من دوسش دارم
تو غلط کردی
اما.......
اما و اگه نداره تو خامی نمیفهمی این آدم .......... گوشیم زنگ خورد
آتوسا بود
بله
تموم شد ؟
آره
مامانت کنارته
آره
باشه مرسی
بای
مامان تا صبح نخوابید و هم به مهلقا و هم به مامان آرشام زنگ زد و اونا را با فحشاش مستفیض کرد
منم تا خود صبح فقط حال کردم
گوشیو براشتم ....میخواستم ببینم اون آرشام پررو بعد از اون افتضاح باهام چیکار داره
الو
بالاخره کار خودتو کردی؟
من فقط امتحانت کردم که چقدرم سربلند بیرون اومدی
من یه عمر از این خراب شده دور بودم و با اداب غرب بزرگ شدم
دقیقا بر عکس من ....فکر کردی برای چی خودمو به آب و آتیش زدم تا به همه بفهمونم ما به درد هم نمیخوریم......ولی خدایی هیچ وقت فکر نمیکردم دستت انقدر راحت واسه مامانم رو بشه
گوشی و قطع کردمو و با خیال راحت جلوی تی وی دراز کشیدم
آخی زندگی چه زیباست
دوباره گوشیم زنگ خورد
ای بمیرید اگه گذاشتید دو دقیقه بکپم
بله
سلام ملیسا جون کتیم مادر کورش
اوه سلام کتی خانوم حال شما
خوبم ..امروز وقت داری یه قراری بذاریم این مائده خانومتونو را ببینم
اوم......خوب نمیدونم چطوری به مائده بگم ....ولی باشه فقط قبلش باید باهاتون صحبت کنم
امروز عصر میام دنبالت
نه ...من میام پارک سر کوچتون
نمیخواستم مامان بویی ببره
من داشتم براش نقش یه دختری که شکست عشقی خورده بودو بازی میکردم
باید قبل از دیدن مائده کتی خانم را روشن میکردم
از مائده و اخلاقیاتش و خانوادش برای کتی گفتم و اون فقط گفت
نمیتونم باور کنم کورش عاشق چنین دختری شده
خوب منم هنوز باور نکردم یه جوراییم میترسم
از چی؟
نمیدونم اما .....بیخیال بهتره ببینینش اما یادتون باشه که چی گفتم فعلا مائده نباید بفهمه کورش عاشقش شده تا ما از جانب کورش مطمئن بشیم
کتی سرشو به نشونه موافقت تکون داد
به مائده زنگ زدم و ابراز دلتنگی کردم و خواستم یه قرار بذاره ببینمش گفت الان کتاب فروشیه روبرو دانشگا تهرانه و بیام اونجا
کتایون با دیدن مائده جا خورد اونو یکی از آشناهامون معرفی کردم که تصادفا الان دیدمش
رفتیم طبق معمول کافی شاپ وکتی خانومو حسابی انداختیمش تو خرج
کتی از درس و دانشگاه مائده پرسید و مائده با متانت همیشگیش جوابشو داد
موقع خداحافیم خواستم مائده را برسونم که گفت با ماشینش اومده و منم از خداخواسته روشو بوسیدمو با کتی خانم سوار ماشین شدیم
خوب
خوب خیلی خانومه یه جورایی از سر کورش زیاده
***
نمیدونم چرا برای شروع ترم جدید انقدر خوشحال بودم و یه جوراییم استرس داشتم ...... با رفتن آرشامو اون کشیدن اون نقشه رابطه من و آتوسا زمین تا آسمون فرق کرد علتشم فقط این بود که آتوسا واقعا عوض شده بود و دیگه اون دختر افاده ای فیس فیسو نبود
حتی یه بار مامان پرسید که چی شده منی که سایه آتوسا را از دو کیلومتری با تیر میزدم حالا باهاش قرار رستوران و گردش میذارم
برنامه کوه جمعه هم یه جورایی با نیومدن مائده و نازنین و متعاقبا کورش و بهروز کنسل شد
شروع ترم با اتفاقات جدیدی همراه بود
مهمترین اونا نامزدی نازنین با پسر عمه اش و افسردگی شدید بهروز بود
اتفاق بعدی استاد سهرابی بود که شورشو دراورده بود با هیزبازیاش و خیره شدناش سر کلاس به من گاهی وقتا تصور میکردم
فقط درسو داره به من میده
کورشم اونقدر تو خودش بود که نمیشد دو کلمه باهاش حرف زد
تنها چیزی که این وسط تغییر نکرده بود رفتار متین با من بود که مثل همیشه نگاش به کفشاش بود و یه سلام کوتاه
روز اول با تموم دردسراش گذشت داشتیم با بچه های گروه خودمون میرفتیم دم در که بریم کافی شاپ که یه پسر سبزه روی با نمک اومد جلو و گفت
نازنین ........ نازنین به سمتش رفت و گفت
حمیدجان سلام
سلام عزیزم اومدم دنبالت
اوه صبر کن ....... به سمت ما برگشت و گفت
بچه ها نامزدم حمید
این جمله کافی بود تا کیف بهروز از دستش روی زمین ول بشه و همه بدون اینکه حمید و تحویل بگیریم با نگرانی به بهروز نگاه کنیم... از جو به وجود اومده متنفر بودم سریع خودمو جمع و جور کردمو گفتم
سلام حمید خان از آشنایتون خوشحالم ..تبریک میگم
همه بهش تبریک گفتند حتی بهروز
صدای بغض دارش وقتی به حمید گفت
تبریک میگم امیدوارم بتونی خوشبختش کنی ،اشکو تو چشام جمع کرد
نازی با بچه ها و آقا حمید برید کافی شاپ مهمون من
منم با بهروز برم سراغ سهرابی و یه گوشمالی حسابی بهش بدم
بچه ها که زود گرفتند میخوام با بهروز صحبت کنم از پیشنهادم استقبال کردند و همگی به سمت کافی شاپ رفتند
بهروز
برو باهاشوون ملیسا میخوام تنها باشم
اما
خواهش می کنم
خواهش می کنم خواهش نکن
بهروز لبخند تلخی زد و گفت
دیدی بعد سه سال مثل یه کاغذ باطله انداختم دور
بهروز
چیه ؟...دروغ میگم ؟....هان ...تو بگو ملی تو بگو ..باید دیگه چیکار میکردم تا بفهمه دوسش دارم.....من احمق دوسش دارم ....من
بغض نذاشت ادامه حرفشو بزنه و من ساکت شدمو ....یعنی در واقع چیزی نداشتم بگم ....چی میتونستم بگم ...بگم حق با اونه یا نازنین ...واقعا حق با کدومشون بود؟
***
نازی تو واقعا حمیدو دوست داری؟
معلومه ...اگه دوسش نداشتم که باهاش نامزد نمی کردم
پس....با بهروز چه کنیم ؟
داره داغون میشه
من باهاش حرف زدم گفتم به درد هم نمیخوریم گفتم تو این سه سال هیچوقت نتونستم به چشم شوهر آینده ام بهش نگاه کنم یا حداقل کسی که بشه بهش تکیه کرد ....ملیسا بهروز خیلی بچست درسته فقط دو سال از حمید کوچکتره اما حمید خیلی پخته اس
پس چرا زودتر روشنش نکردی ؟
چرا بهش نگفتی نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟
چون برام خیلی عزیزه ...هیچ وقت دوست نداشتم دلش بشکنه .....می دونم که اشتباه کردم اما خوب ...... نازنین ساکت شد و آهی کشید
یکی دو دقیقه هر دو ساکت بودیم تا اینکه نازنین گفت
اوایل فکر میکردم می تونم اونجوری که خودم دوس دارم بارش بیارم... منظورم اینه که اخلاقیاتشو مطابق با سلیقه ام عوض کنم....اتفاقا تا حدودیم تونستم ....اما بعد یه مدتی فهمیدم کارم اشتباس و هیچ وقت چنین مردیو واسه زندگیم ..واسه اینکه پدر بچه هام باشه ، دوست ندارم
واقعا نمیدونم چی بگم .... اما به نظر من تو این رابطه فقط تو مقصر بودی چون وقتی فهمیدی تو و بهروز به درد هم نمیخورید همه چیزو بهم نزدی و گذاشتی بهروز بازی بخوره
راس میگی ...اما مشکل اینجا بود که هر چقدر سعی میکردم بین خودمو بهروز فاصله بندازم ...بهروز سریع فاصله را پر میکرد
وقتی از نازی جدا شدم تموم فکرم پیش این بود که چطور بهروز میتونه راحت نازی و فراموش کنه تا کمتر عذاب بکشه
بهروز از گروه کلا پس کشیده بود دیرتر از همه سر کلاسا میومد و زودتر از همه هم میرفت
کورش هم کم مونده بود از عشق مائده سر به کوه و بیابون بذاره
کتی جونم یه جوری انگار میپیچوندش و به بهونه تحقیق کردن هی لفتش می داد
دیگه اصلا تو کارشون دخالت نمیکردم و وقتی کورش اصرار میکرد با مامانش حرف بزنم با حرص میگفتم به من چه ؟
مگه من مدد کار اجتماعم والا
نازنین سرش به حمید جونش و تدارک مراسم عقدش گرم بود و کلاسا را یک درمیون دودر میکرد
فقط من و یلدا و شقایق مثل قبل واسه خودمون می تابیدیم و به این و اون گیر میدادیم
با مائده سر و سنگین بودم چون احساس میکردم سرکارم گذاشته
یه جورایی از رفتارای متین فهمیدم که همه حرفای مائده درباره عشق و عاشقیش کشک بوده
مثل قبل یه سلام کوچیک و نگاهش به هر جایی غیر از نگاه من و بعدم جیم شدن سریعش به طوری که احساس کردم ازم متنفره و فراری
وقتی از این موضوع مطمئن شدم که آخرای کلاس سهرابی بهم گفت بعد کلاس بمونم کارم داره متین شنید اما مثل چغندر از کلاس بیرون رفت بدون اینکه حتی یه عکس العمل کوچیک نشون بده
اونقدر از این رفتار متین شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابی یه آتو دستم بده تا منفجر بشمو قهوه ایش کنم
کلاس خالی شد فقط سهرابی بود که روی صندلیش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سینه جلوش ایستاده بودم
خوب خانم احمدی دیگه تو این چندترم وقت شناخت منو داشتید و منم از شما
وسط حرفش پریدمو گفتم
چی از جونم میخواید ؟هان .....میدونید اگه بابام بو ببره که یکی تو دانشگا چپ بهم نگاه کرده خونشو حلال میکنه؟
اونم کی ؟تو......تویی که میخوای لقمه بزرگتر از دهنت برداری و مامان جونت بهت یاد نداده لقنه بزرگ ممکنه باعث خفگیت بشه
................
خودمم نمیدونستم احترام استادیش و نگه دارم و بهش شما بگم یا با گفتن تو نشونش بدم براش ارزشی قائل نیستم برا همین قاطی پاتی میکردم
سهرابی از بهت بیرون اومد گفت
یعنی حتی نمیذاری پیشنهاد ازدواجمو مطرح کنم و بعد تحقیرم کنی؟
میدونستم سهرابی از اون دسته آدمایه که اگه روش می دادی سوارت میشه برا همین با کمال خونسردی گفتم
آقای دکتر سهرابی اوندفعه که جلوی بچه ها تحقیرم کردی و از کلاس بیرونم کردی یکی از بچه ها به بابام خبر داده بود و بابامم منو تحت فشار گذاشت تا بگم اون کی بوده که خم به ابروم اورده بود
من نم پس ندادم چون اونوقت باید شما قید استادی رو میزدید ...فراموش نکردید که احمدی بزرگ چقدر خرش این جور جاها میره ...اگه دوباره کلاغا خبر بدند بهش که استاد گرام دخترش پاشو از گلیمش درازتر کرده من هیچ مسولیتی در قبال شکستن پاهاتون قبول نمیکنم
ضمنا من از شما متنفرم
تو مغرورترین و گستاخترین دختری هستی که تو عمرم دیدم ولی مطمئن باش یکیم پیدا میشه و غرورتو... دلتو میشکنه
اکی ...شما نگران من نباش ضمنا امیدوارم دور منو کلا خط کشیده باشید ....خداحافظ
***
خوب دروغ چرا از اینکه با سهرابی تند صحبت کرده بودم یه جورایی عذاب وجدان داشتم
اگه متین عوضی حداقل یه عکس العملی نشون میداد که احساس میکردم دوسم داره شاید رفتارم معقولتر بود
به خودم توپیدم چرا باید ری اکشن اون پسره خودخواه برام مهم بشه ...همشون برند گم بشند اول از همه هم متین
اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ....از بی محلی متین خونم قل قل میجوشید
اما از طرفی طی شناختی که تو این چند ترم از سهرابی بدست اورده بودم نباید جلوش وا میدادم
گوشیم زنگ خورد ....مائده بود از دستش عصبانی بودم
رد تماسو زدم گوشیمو خاموش کردم امروز از اون روزایی بود که حوصله خودمم نداشتم
با دیدن مهلقا توی سالن با تعجب به مامان نگاهی انداختم اصولا مامان آدمی نبود که خیلی راحت کسی را ببخشه اما این مهلقای کثافت انگار مهره مار داشت
سلام ملیسا جون
جوابشو ندادم و با اخم به مامان خیره شدم
مامان که از قیافم فهمید اگه آتو دستم بده سگ میشم با خونسردی گفت ملیسا جون آتوسا زنگ زد و گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی و قرار شد بیاد خونمون
چرا؟
نمیدونم گفت کارت داره
اوپس ...همینو کم داشتم امروز از زمین و آسمون واسم میباره
نیم ساعتی تو اتاقم نشسته بودم که یکی در زد
بله
آتوسام
بیا تو
آتوسا اومد و محکم بغلم کرد ....چطوری تو؟ چقدر اخمات تو همه
امروز روز بدشانسی منه
چطور ؟
اول از همه اینکه یه خاستگار داشتم که قهوه ایش کردمو حالا عذاب وجدان دارم دوم اینکه مگه مهلقا را تو سالن پایین ندیدی؟
آره راستش کارت داشتم اما الان با دیدن بی حوصلگیت منصرف شدم
لوس نشو بگو ببینم کارت چیه ؟
خوب راستش یه خاستگار خوب برام اومده
اکی تا تهش رفتم میخوای یه جوری بپرونیش
نه اصلا ....خودمم ازش خوشم اومده
نه بابا تو که تا دیروز آرشام آرشامت بود
خوب اون تله ای که واسه آرشام گذاشتیم خیلی چیزا رو برام روشن کرد .....آرشام مردی نیست که بتونم برای یه عمر زندگی بهش اعتماد کنم
چه جلافتا .......واقعا این خودتی
حرفاش منو یاد نازنین انداخت .......اونم در مورد بهروز همینا را گفت ...نکته مشترک هر دوشون اینه که با من دوستند ....اوه نکنه این از تاثیرات من روشونه......والا
خوب آتوسا جون به نظرم تصمیمت عاقلانه است
ممنون
آتوسا بعد از نیم ساعت چرت و پرت گفتن رفت و من آخرش نفهمیم چی کارم داشت یعنی فقط اومده بود از تصمیم جدیدش مطلعم کنه
***
مائده دختر خالمه
چی می گی ؟
خالم به خاطر ازدواج با یه آدم معمولی از خونواده ترد میشه حتی پدر بزرگم از ارث محرومش میکنه و مامانم با دیدن مائده اونم از راه دور تازه یادش میاد این همون شوهر خواهرشه
خوب...خوب نظرشون چی بود
هیچی وقتی فهمید خواهرش فوت کرده اونقدر گریه کرد و خودشو زد که از حال رفت
الان تکلیف تو و مائده چیه
الان مامان به تنها چیزی که فکر نمیکنه قضیه ازدواجمه.......قراره امروز بره خونشون
واسه چی ؟
میخواد همه چیزو به مائده بگه
یعنی یه جورایی مشکلی نیس
نمیدونم
وای خدا تازه حالا که فکرشو میکنم میبینم مائده ته چهرش مثل کتی خانمه
گوشیم زنگ خورد
کورش مامانته
کورش بدون حرف نگام کرد
سلام کتی خانم
ملیسا جون سلام چطوری؟
خوبم
ملیسا امروز وقت داری او باید یه سری مسائل بهت بگم بعدم بریم پیش مائده
چشم
برا ناهار بیا الان به کورش هم زنگ میزنم
کورش الان پیشمه باهم میایم ممنون
بعد از قطع کردن تماس به سمت خونه کورش اینا رفتیم چون تا ناهار زمان زیادی نمونده بود
بعد از خوردن ناهار کتی رو به من گفت
کورش بهت در رابطه با مائده حرف زد
بله بهتون تبریک میگم دختر خواهرتونو پیدا کردید
نمیتونم باور کنم مریم فوت کرده
چشماش پر اشک شد و گفت
پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار مردی که عاشقانه میپرستیدش و بچه هاشون خوشبخته اما حالا فقط خودمو مقصر میدونم که چرا تو وضعیتی که جگرگوشه ی اون تنها و بی مادر بوده من به عنوان فامیل درجه یکش کنارش نبودم
کتی جون
-وسط حرفم پرید و گفت
اقا جون خیلی غد بود دقیقا مریمم این اخلاقش کپ آقا جون بود
مریم رو حرفش حرف زد ......گفت نمیخواد با پسر تیمسار ملکی ازدواج کنه گفت عاشق شده اونم کی عاشق یکی از مجروحای بیمارستانشون .......کارد میزدی خون بابا در نمیومد
مریمو تو اتاقش حبس کرد اجازه نداد ببینمش .....اما مریم کوتاه نیومد اونقدر غذا نخورد و ضعف کرد که بابا تسلیم شد اما تیر اخرم زد گفت از ارث محرومش میکنه ..گفت دیگه حق دیدن خونوادش نداره ...مریم با اشک آه از این خونه رفت فقط یک بار شوهرش را دیدم و اونم دو ماهی بعد از ازدواجشون بود ما میخواستیم بریم آمریکا ..دل من و مامانم طاقت نیاورد که بدون دیدن مریم بریم رفتم تو بیمارستانی که کار میکرد
میخواست با شوهرش واسه ناهار بره خونه خواهر شوهرش .......اونجا بود که عشقو تو نگاه هر دوشون دیدم و فهمیدم مریم واقعا خوشبخته و من و مامان با خیال راحت رفتیم غافل از اینکه وقتی برگردیم دیگه مریمی وجود نداره همین که رفتیم آمریکا من جای مریم با پسر ملکی ازدواج کردمو بچه دار شدم
بمیرم برا خواهرم که نتونست بچشم ببینه .....گریه کتی شدت گرفت
آقا جون پشیمون بود ولی اونقدر مغرور بود که تو روی خودش نیاره اقا جونو مامان خیلی زود رفتند آقا جون با یه سکته توی خواب و مامان هم فشارش بالا زد و سکته مغزی کرد حالا که خوب فکر میکنم میبینم به احتمال زیاد اونا از مرگ مریم خبر داشتند که به این روز افتادند
وصیت نامه آقاجون هم ارث نصف نصف بود و واسه من و مریم به یک اندازه
بعد برگشتنم از آمریکا دنبالش گشتم اما نه تو بیمارستانا اثری ازش پیدا کردم ونه فامیل شوهرشو می دونستم........نگو مریم بیچاره من اصلا تو این دنیا نبود
اونقدر گریه کرد که چشماش سرخ سرخ بود
الان میخوام برم سراغ مائده ...میخوام براش تموم مدتی که نبودم و جبران کنم ........من
گریه مانع ادامه حرفش شد
خیلی خوب چی چی شد من که واقعا قاطی کردم
با مائده تماس گرفتمو گفتم میخوام به دیدنش برم اظهار خوشحالی کرد و گفت امروز تا شب تنهاست
خوب نمیدونسستم چطور در مورد اومدن کتی بهش بگم
کتی یه گل خوشکل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و همراه هم به خونه مائده رفتیم
قبل از پیاده شدن گفتم :کتی جون پس قضیه کورش و خاستگاریش چی میشه ؟
الان مهم برام مائده است
بیچاره کورش بادیدن گل و شیرینی چه ذوقی کرد وی وقتی کتی بهش گفت
ایندفعه تنها میره دیدن مائده مثل بادکنک خالی شد
مائده داشت تو بغل خاله تازه پیدا شدش اشک میریخت و من به بازی عجیب روزگار فکر میکردم
هیچوقت فکرشو نمیکردم که کورش عاشق دختری مثل مائده شه و از همه اینا گذشته مائده دختر خالش از آب در بیاد من که کاملا گیج شدم
با اومدن پدر مائده گریه هاشون تموم شد
کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیر گریه کنه که من برای جلوگیری از این کار شونه هاشو سفت گرفتم و به بهونه دلداری دادن کنترلش کردم
کتی خانم تموم ماجرا به استثنای عشق و عاشقی کورشو گفت و بیچاره کورش که فکرمیکرد همه چیز درست شده چون دقیقا وقتی با کتی خانم از خونه مائده خارج شدیمو سوار ماشین من شد تا برسونمش ازش پرسیدم
خوب کتی خانم انشاالله عروسی کورش و مائده جون
و اون با لحن سردی گفت
عمرا مائده خیلی خوبه حیفه ....واسه کورش خیلی زیاده ..نمیخوام مثل خودم بدبخت بشه چون کورشم یکی لنگه باباشه
جونم چی شد مگه آقای ملکی چش بود یه پولدار خانواده دوست اولین چیزی بود که با اوردن اسمش تو ذهن آدم نقش میبست
وقتی تعجب منو دید گفت
مریم خوب شناختش ....برا همینم گفت یه موی گندیده اون مجروح جنگی به قول بابا پاپتیو با صد تا آدم پولدار مثل ملکی عوض نمیکنه
کتی خانم چرا دوباره گریه میکنید
-مریم فهمید و من نفهمیدم ...اون پی به ذات کثیف ملکی برد یه پسر خود خواه و مغرور و دختر باز
اوه اوه موضوع ناموسی شد خوب
حرفی نزدم اما اون انگار تازه در درد و دلش باز شد
اون عوضی ...فقط یه هفته ذات کثیفشو قایم کرد و بعد خودشو کم کم نشون داد دیر اومدنهای شبونش به کنار
بوی آغوشش که بوی زن دیگه ای را میداد هم به کنار
من احمق دوسش داشتم
ولی یه بار که حال مامان بد شد و شب رفتم پیشش موندم دلم شور افتاد
حال مامان که یکمی بهتر شد رفتم خونه که دیدمشون اینبار با چشمای خودم دیدمشون
با دیدنم هول کردو خودشو از آغوش معشوقش بیرون کشید
اما من دیگه نموندم و......من احمق که تمام مدت خودمو به نفهمی میزدم شکستم برگشتم خونه مامانم اما مامان همون شب مرد و من پیش آقا جون موندم فهمید با ملکی مشکل دارم و به روش نیاورد اونقدر تو خودش فرو رفت که سکته کرد و درجا تموم کرد
و من موندم و بچه ی توی شکمم که تازه فهمیده بودم وجود داره و یه دنیا بی کسی
به اجبار برگشتم پیش به اصطلاح همسرم و کنار هم زندگی کردیم فقط برای کورش اما کورش هم هر چی بزرگتر شد بیشتر و بیشتر شبیه باباش شد
فکر کردی از گنده کاریاش خبر ندارم مخصوصا این آخریه ........کی بود فرناز خانم
با تعجب نگاش کردم
دو روز قبل از سقط بچه بهم زنگ زد و همه چیزو واسم گفت حتی از پیشنهاد تو
آب دهنمو به زور قورت دادم
منم تشویقش کردم بچه را بندازه و بهش گفتم بهتره برا زندگی رو کورش حساب نکنه
اونوقت چطور توقع داری دختری مثل مائده را فدای زندگی پسرم کنم...اونم دختر عزیزترین کسی که توی زندگی داشتم
حرفی نزدم در واقع لال شدم
حق با کتی بود من هنوز هم به کورش اعتماد نداشتم
کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا را به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده میخواست بگیره دعوت کرده بود از جمله من و خانوادمو
البته کورش بقیه بچه های گروهو از طرف خودش دعوت کرد
با علم به اینکه متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم
از دامن متنفر بودم و لباسای ماکسی موجود هم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن
یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدند و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه
با خودم غر میزدم آخه احمق متین که به تو نگاهم نمیکنه چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای
اصلا همه اینا به کنار چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم
نمیدونم ..دلیلشو نمیدونم
به غر غرهای شقایق مبنی بر تهدید من که اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه میکشمت و اصلا من غلط میکنم از این به بعد باهات بیام خرید
بمیری ملیسا پام شکست ......توجهی نکردمو وارد پاساژ شدم
یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما میومد
یلدا تو یه چیزی بهش بگو
یلدا در گوشیشو بست و گفت
هان
شقایق چشاشو ریز کرد و گفت
معلومه با کی اس ام اس بازی میکنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم
یلدا لبخند زد و گفت
با نازنین و بهروز
خوب
نازنین گفت واسه مهمونی نمیتونه بیاد .......بهروز گفت میاد
چه خوب ...خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم
با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم
اوه بچه ها اینو
وای آستیناش پفه چه با حال دامنشو یادم به پرنسسا افتاد
آستینای بلند لبای یقه ایستاده کوچک و حلزون شکلش بلندی دامنش باعث میشد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه
همینو میخوام پرو کنم
رنگ صورتی کثیفش را پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس میشدم
وای موهامو چیکار کنم...........برای موهام دیگه نمیتونستم کاری کنم
اگه میخواستم موهامم بپوشونم او اینکه مامان خفم میکرد و بعدم شک برانگیز بود
شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردند و گفتند خیلی عالیه
شقایق با دیدن قیمت لباس وا رفت و گفت
ای بابا قیمتشو
خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم با اینکه پول به اندازه کافی همرام بود اما لباس واقعا نمی ارزید
فروشنده هم با دیدن هیجان بچه ها دم پرو یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس را روی پیشخوان گذاشتمو گفتم
-انگار قسمت نیست بخریم بریم
هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت
خیلی خوب چون لباسو پسندیده بودید باهاتون راه میام
خلاصه با یه تخفیف تپل لباسو خریدمو رفتم سراغ خرید نیم تاج
مامان با دیدن من تو اون لباس و با نیم تاج نقره ای رنگ و با گلهای کریستال همرنگ لباسم و آرایش ملیح دخترونه لبخندی به صورتم پاشید و گفت
خوش سلیقه شدی
بازم صدقه سر آقا متین مامان در عمرش یه تعریفی از من کرد
جواب لبخندشو دادم و با بابا به سمت خونه ملکی راه افتادیم
مائده با کت و دامن نیلی رنگ و پوشیده و روسری زیبای ست لباسش مثل همیشه مثل یه فرشته بود و کورش هم یه ثانیه ازش دور نمیشد و اونو با مهمونا آشنا میکرد جالبی کار اونجا بود که تا آقاییون دستشونو به سمت مائده دراز میکردند کورش سریع دستش را تو دست اونا میذاشت و خودش تشکر میکرد
نگاه هایی که توش پر از تحسین بود به من نشون میداد که واقعا از انتخاب لباس ضرر نکردم
مائده با دیدنم بغلم کرد
وای ملیسا چقدر ناز شدی
-کجاش ناز شده مثل جادوگر شهر اوز
چشم غره ای به کورش رفتم و به مائده گفتم
ممنون عزیزم ولی به پای تو نمی رسم
اون که صد البته
ایشی به کورش گفتم و بعدم تو گوشش زمزمه کردم کاری نکن حرفایی بزنم که به گ..خوردن بیوفتیا
کورش با حرص نگام کرد و جلوم تعظیم کوتاهی کرد و گفت
شما سرورید .....پرنسس
خیلی خوب میبخشمت نوکر
بچه پرو
یلدا و شقایق و بهروز اومدند
نه هنوز
میخواستم بپرسم متین اومده که بی خیال شدم
به جمع دخترا پسرا پیوستم و در همین حین کل خونه را با نگام شخم زدم تا اثری از متین پیدا کنم
پسرای خاندان ملکی به حدی هیز بودند که یه لحظه احساس کردم لخت جلوشون نشستم
کتی خانم اونقدر قربون صدقه مائده میرفت که دختر عمه کورش گفت
کاش من بچه خواهر زن دایی بودم
حالا چرا اون روسری را از سرش بر نمی داره
تیپ و قیافش شبیه خدمتکاراس
دیگه کم کم داشتم به نقطه انفجار میرسیدم
با حرص گفتم اما از دید من شبیه فرشته هاس
و بعد با نگاه خصمانه بهشون خیره شد م که با دیدنم لال شدند و با خوردن یه پس گردنی محکم برگشتمو دیدم بله شقایق و یلدا و بهروزند
-وای بمیری ملی چقدر ناز شدی
بهروز جلوم به حالت نمایشی خم شد و دستمو بوسید
اوه علیا حضرتا ....این جان نثار را به غلامی خود بپذیرید
دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم
زهر مار
بلاخره بعد چند دقیقه چرت و پرت گفتن جو آروم شد
که صدای یکی از دخترای فامیل کورش اینا راشنیدم که گفت
وای پریوش پسررو عجب تیکه ای بی اختیار ب نگاه اونا را دنبال کردم و بهش رسیدم
اوه
چیه
شقایق هم با دیدنش جیغ خفه ای کشید
متین تو اون کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن ساده سفید با صورت شیش تیغه متفاوتر و جذابتر از همیشه همراه پدر مائده وارد سالن شده بودند
خودمو جمع و جور کردم و یکی پس کله شقایق و یکی هم به یلدا زدم تا به خودشون بیاند
اما وقتی نگاه بقیه دخترا میخکوبش دیدم حرصی شدم و زیر لب غریدم
بیا اینم بچه مثبت کلاسمون ........آب ندیده بود وگرنه شناگر قابلی بود
یلدا با تعجب نگام کرد و گفت
چی میگی ملیسا اون با این تیپم میتونه سر اعتقاداتش وایسه منافاتی بینش نمیبینم